خدایا ؛ باورت دارم
03 اردیبهشت 1391 توسط فاطمیه (س) نهبندان
صلح با خدا
یکی از بزرگان ،حکایت می کند که:
در بیابانی به گله گوسفندان رسیدم. چوپان گله را دیدم به نماز ایستاده و گرگی در میان گله می گردید و گوسفندان از او دوری نمی کردند و او نبز آسیبی به گوسفندان نمی رسانید. تعجب و توقف کردم تا چوپان از نماز فارغ شد. به او گفتم : میان گرگ و گوسفندان از کی صلح برقرار شده؟
گفت: از وقتی که من با خدای خود صلح کرده ام ،خدا ی من گرگ را با با گوسفندان صلح داده است.
گفتم مرا نصیحتی کن. گفت: با خدا باش تا خدا با تو باشد.
روزی رسان
در زمان قدیم ،مردی عازم مسافرت بود،همسایگان به همسرش گفتند: ((چرا راضی شدی که او به مسافرت برود،در حالی که خرجی برای تو نمی گذارد؟))
زن گفت: من از وقتی شوهر را شناخته ام، او را خورند ه روزی یافتم،نه روزی رسان!و من خدایی روزی رسان دارم. اکنون خورنده روزی به مسافرت می رود ،امّا روزی رسان باقی است.
لطف حق
روزی مردی آتش پرست به منزل ابراهیم (علیه السلام) آمد. حضرت ،هنگام غذا خوردن به او فرمود::((اگر مسلمان شوی، در غذا مهمان من خواهی بود)).
آن مرد از جا برخاست و از خانه ابراهیم (علیه السلام) بیرون رفت. خطاب آمد:((ابراهیم!غذایش ندادی،مگر به شرط تغییر مذهبش؟ من هفتاد سال است او را با کفرش روزی می دهم))
ابراهیم به دنبال او رفت و وی را به خانه آورد و برایش طعام حاضر کرد. آن مرد به ابراهیم گفت:"چرا از طرد من پشیمان شدی؟”
ابراهیم(علیه السلام) داستان حضرت حق را برای او گفت. آتش پرست فریاد کرد” این گونه خداوند مهربان با من معامله می کند؟ ابراهیم! دین حق را به من تعلیم کن!”
او پیش از خوردن غذا،به خاطر لطف و توجه خداوند مسلمان شد.